آن قدر دورم که هر قدر اطرافم را نگاه کنم اثری از گنبد طلا نیست. تازه میفهمم که مشهد غنیمت است، هرجایش که باشی کافی است کمی برگردی چپ و راستت را نگاه کنی تا چشمانت بیفتد به گنبد زرد طلا.
شب آخری که مشهد بودم، همین طور گیج دلتنگی و خداحافظیها بودم و تازه دستان مادر بزرگم را بوسیده بودم و با او خداحافظی کرده بودم که راننده «آردی یشمی» کاری کرد که کمتر رانندهای در مشهد این کار را میکند. همین که فلکه برق را رد کرد به جای اینکه برود سمت چهارراه نخریسی یکهو پیچید سمت حرم تا از چهارراه دانش برود ۱۷ شهریور.
چشمم که به گنبد طلا از خیابان امام رضا (ع) افتاد؛ دیگر نفهمیدم چه شد. حالا چهل روز است، فرصت سلام ندارم. امکانش را ندارم که جایی بایستم، دست به سینه ادب بگذارم و رو به حرم به آقا سلام بدهم.
چندباری جست وجو کرد م؛ «زیارت مجازی حرم»، اما فایده نداشت. برای حرم و زیارت، مجاز معنا نمیدهد، حرم را باید واقعی درک کنی. باید بروی در صحن راه بروی، هی گنبد و پنجره فولاد را ببینی، چشم بدوزی به کاشی کاری ها، به کبوتران، به زائرانی که هرکدامشان رازی در سینه دارند و غرق در دعا هستند. بعد خودت را برسانی روضه منوره. خاطرات کودکی را در دالانها جست وجو کنی، خودت را روبه روی ضریح پیدا کنی.
صدای همهمه جمعیت تو را غرق در راز و نیاز کند. بایستی یک گوشه کنار آن کاشی کاریهای آبی و زل بزنی به ضریح که آدمها حاجتشان را گره زده اند به آن و با خدا حرف بزنی. حرم مجازی فایده ندارد. حرم را باید با همه وجودت درک کنی. باید اذن ورود بگیری و بعد نتوانی دل بکنی.
حالا چهل روز است گنبد را ندیده ام و دلتنگ خورشید خراسانم. دلتنگ مجسمههای سلام که هرروز کنارشان میایستادم و به آقا سلام میدادم. دلتنگ لحظههای ناب سلام.
اینکه آدم تهران باشد و دلتنگ زیارت با اینکه آدم کابل باشد و دلتنگ زیارت، فرق دارد. انگار این کیلومترها هرچه شمارشان بیشتر میشود آدم را دلتنگتر میکنند، این وسط تنها چیزی که آرامت میکند، یادآوری خاطرات خوش زیارت است.